loading...
طنز
مهدی بازدید : 2 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

اوهدخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.

 

در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

 

دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.

 

در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.

 

روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.

 

دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.

 

دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.

 

زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

 

 

 

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟

 

پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

 

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.

 

مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟

 

پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

 

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟

 

مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتاب خانه پيدايش کردم.

 

پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟

 

کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود::

 

 

 

معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

 

 

مهدی بازدید : 1 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من دانشجوى سال دوم رشته پرستاري بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت مي‌کند چيست؟»

 

من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد مي‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بي‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب مي‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما مي‌باشند، حتى اگر تنها کارى که مي‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

 

مهدی بازدید : 1 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

 

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»

 

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

 

دكترفوق تخصصي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

 

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر گرديد.

 

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

 

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

 

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»...

 

مهدی بازدید : 1 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

قلب

 

 

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادي جمع شدند و به قلب او نگريستند. قلب او

 

 

 

كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف از قلب خود پرداخت و همه تصديق كردند

 

 

 

كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

 

 

 

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و

 

 

 

تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديد مي‌شد.

 

 

 

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه

 

 

 

چطور او ادعامي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه

 

 

 

كن ؛ قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با

 

 

 

قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

 

 

 

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند

 

 

 

گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.بعضي وقتها بخشي از قلبم را به

 

 

 

كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي

 

 

 

هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.پس حالا مي‌بيني

 

 

 

كه زيبايي واقعي چيست ؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب

 

 

 

جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از

 

 

 

قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت

 

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود.

 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ﻣﻌﻠﻢ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟

 

 دختر: ﻋﺮﻭﺳﯽ

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻧﺨﯿﺮ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﻜﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ؟ |:

 

 دختر:عروس

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ |:

 

دختر: شوهر میکنم

 

 ﻣﻌﻠﻢ : دختر جان، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ |: 

 

دختر:داماد ﻣﯿﺎﺭﻡ

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻟﻌﻨﺘﯽ ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟ |: 

 

دختر : ﻧﻮﻩ !!!!!! 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

وقتی میرم بانک به جای یک شماره، پنج شیش تا شماره می گیرم. اینطوری اون آدمی که بعد من میاد وقتی هی شماره ها رو اعلام می کنن و می بینه که کسی نیست، از خوشحالی تا دم باجه ذوق مرگ می شه!

 

کار ما شاد کردن دل ملته دیگه!!! خدا ما رو شاد کنه!!چشمک

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

از درخت آموختم که

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

نه واقعا انتظار داری از درخت چیزی یاد بگیرم؟ :|  

 

من از استادام چیزی یاد نگرفتم اونوقت  

 

بیام از یه درخت چیزی یاد بگیرم؟ :|

 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ﺁﻗﺎﺍﻳﻦ gf ﭼﻴـــــﻪ ?????  

 

دخترا ﻫﻲ ﭘﻲ ﺍﻡ ﻣﻴﺪﻥ ﮐﺎﺵ ﻣﻦgf ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ !!

 

ﻧﺎﻣﻮﺳﻦ ﻓُﺤﺶ ﻣُﺶ ﻧﺒﺎﺷـــﻪ ﻳﻪ ﻭﻗـــــﺖ !! :|

 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دسته اول

 

 اونایی هستن که ناله میکنن و شکست عشقی خوردن

 

 و همیشه گیر آدم لاشی افتادن و خودشون خیلی خوبن =))

 

این دسته 90درصد اعضای نت رو تشکیل میدن

 

دسته دوم

 

اونایی هستن که میرن جمله های آدم های معروف رو میزارن

 

و ولی تو زندگیشون به هیچ کدوم عمل نمیکنن ، در واقع فقط گ.ه میخورن

 

دسته سوم

 

 اونایی هستن که جک و طنز میزارن و نسبت به دو دسته ی اول خیلی قابل تحمل هستن

 

دسته چهارم

 

اونایی هستن که کلا هیچ گوهی نمیخورن

 

و دسته پنجم

 

کسایی مثل من هستن که چهار دسته ی اول رو مسخره میکنن =))

 

شما جزو کدوم دسته هستید ؟ :)

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

چرا تو اینترنت همه توی عکساشون

 

در حال گشت‌ و‌ گذار و تفریح و خنده‌ ن

 

 

 ولی تو پستاشون از غم دوری و جدایی و خیانت در حال زار زدنن ؟!

 

اسکل کردن مارو آیا ؟ 

 

 

دوربین مخفیه ؟ 

 

 

بالاخره مشکل دارن

 

غم دارن، یا همه چی ردیفه و میزونن؟؟

 

 

ما چیکار کنیم؟

 

بالاخره غصه بخوریم براشون یا حسودی کنیم به خوشیشون؟

 

خدایی تکلیف مارو روشن کنن دیگه !!

 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

`باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه

 

                                     、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、``、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ

 

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطرهایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خاخیال باطلنه

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 ازدواج

 

زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.

 

مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

 

 

 

روز زن

 

زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه.

 

مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

 

 

 

روز مرد

 

زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.

 

مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

 

 

 

۴۰ روز بعد از تولد بچه

 

زن:وای مامانی٬ بازم گرسنه هستی (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی؟)

 

مرد با دهان پر: نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است؟

 

 

 

۴۰ سال بعد

 

زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم.

 

مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم؟

 

 

 

۲ ثانیه قبل از مرگ

 

زن: عزیزم همیشه دوستت داشتم.

 

مرد: گشنمه.

 

 

 

وصیت نامه

 

زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!

 

مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید.

 

 

 

اون دنیا

 

زن خطاب به فرشته ی مسئول: خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من…

 

(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))

 

مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن؟

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گویند مرا چو زاد مادر 

روی کاناپه لمیدن آموخت

شبها بر ماهواره تا صبح 

بنشست و کلیپ دیدن آموخت

بر چهره سبوس و ماست مالید 

تا شیوه ی خوشگلیدن آموخت

بنمود تتو دو ابروی خویش 

تا رسم کمان کشیدن آموخت

هر ماه برفت نزد جراح 

آیین چروک چیدن آموخت

دستم بگرفت و برد بازار 

همواره طلا خریدن آموخت

با قوم خودش همیشه پیوند 

از قوم شوهر بریدن آموخت

آسوده نشست و با اس ام اس 

جکهای خفن چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب و روز 

از پیک مدد رسیدن آموخت

پای تلفن دو ساعت و نیم 

گل گفتن و گل شنیدن آموخت

 

-------------------

 

 

مهدی بازدید : 1 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خوابــگاه دختران (شـب امتحان)

 

 

 

سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد)

 

 

 

شبنم:ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

 

 

 

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

 

 

 

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

 

 

 

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

 

 

 

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم… گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

 

 

 

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم!

 

می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور… (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی ودلقک دوستـاش بلـند کنـم؟!!

 

... 

 

درباره ما
Profile Pic
این سایت هر روز آپدیت میشه ممنون از نظرات شما.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا مطالب سایتم خوب بود
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 166